آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

90.8.30

سلام ؛ سلام به روی ماهت دخملی ؛ صبح که از خواب پاشدی اول یه بوس از دستای من کردی قربون این همه محبت که دخملم آتشفشانشه ؛ هوا بشدت امروز خوب و قشنگ بود یه صبح سرد ولی آفتابی ؛ تصمیم گرفتم دخملی رو ببرم بیرون تا بهت گفتم میای بریم ددر خندیدی و گفتی ددر ها ها ها و خندیدی قربونت برم که عاشق بیرون رفتنی ددری شدی دیگه چه میشه کرد. ولی موقع لباس پوشیدن خیلی اذیت میکنی اصلا دوست نداری لباستو عوض کنم آخه مامانی جون واسه بیرون رفتن باید یه لباس دیگه بپوشی خوب . دوتایی رفتیم هفت حوض ؛ انگار این تهران جایی دیگه نداره که من تو رو ببرم ولی خوب الان خیلی زوده آخه میترسم اذیتم...
30 آبان 1390

90.8.29

سلام موش کوچولوی من ؛ عزیزکم دیگه کم کم داریم به روزهای قشنگی که تو ، توش بدنیا اومدی و من و بابایی جون رو خوشحال کردی نزدیک میشیم ؛ تا امروز چند تا آتلیه رو دیدم که هم قیمت مناسب داشته باشن هم عکسهای قشنگ بگیرن آخه من و بابایی تصمیم داریم تا موقعی که خودت تونستی ببریمت و هر سال روز تولدت ازت عکس بندازیم که بعدها با دیدن عکسات خوشحال بشی و تفاوت سالهایی رو که توش بزرگ بزرگتر میشدی احساس کنی ، فقط نمیدونم چی امسال برات بپوشونم که خوشگل باشه و خودت هم خوشت بیاد . امروز اتفاق خاصی نیفتاد از صبح که بارون بود و من و شما موش کوچولو خونه بودیم و منتظر غروب که بابایی جون بیاد . عشق مامان در حال نقاشی یا به اصطلاح خودش ابلو ...
30 آبان 1390

90.8.28

سلام دخملی امروز مامانی میخواد یک کمی خودشو واسه شما لوس کنه آخه امروز تولدمامانیه و همه بهش این روز رو تبریک میگن ولی دخملم که نمیتونه و این خیلی واسه مامان سخته کاش تو الان بزرگ بودی و اولین کسی بودی که تولدمو تبریک میگفتی آخه شنیدن تولدت مبارک از دهن قشنگ و ناز تو برام از همه چی با ارزش تره . راستی یه شعر قشنگ هم دایی جون برام sms کرد که دوست دارم بنویسم تا به یادگار بمونه : بازم شادی و بوسه، گلای سرخ و میخک ، میگن کهنه نمیشه   تولدت مبارک تو این روز طلایی ، تو اومدی به دنیا ، وجود پاکت اومد ،تو جمع خلوت ما ، تو تقویما نوشتیم ، تو این روز و تو این ماه ، از آسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا . ...
30 آبان 1390

90.8.27

امروز جمعه ست و دیشب پسر خاله ساعت ١٢ اومد و سپیده جون رو سورپرایز کرد بابایی هم درگیر دفاتر مالیش بود بعد ناهار با کلی زحمت که نتیجه اش شد ساعت ٥ شما خوابیدی و بابایی و سپیده و داریوش رفتن هفت حوض . برگشتنی کلی خرید واسه مغازه شون کرده بودن و یه کیف پول خوشگل چرمی هم واسه تولدم خریده بودن که خیلی خوشم اومد . تا شب که میخواستیم بخوابیم خیلی خوردیم طوری که شب کلی خنده مون گرفته بود که چه جوری بخوابیم شما هم از این امر مستثنی نبودی و ساعت ١:٣٠ به زور بعده کلی گریه خوابیدی. ...
28 آبان 1390

18 آبان 1390

امروز صبح طبق تصمیم قبلی رفتیم خونه مامان و بابا بزرگ بابایی و بابا بزرگی به همراه عمو پرهام اومد دنبالمون ؛ چون عمو پرهام محل کارش اهوازه و شما خیلی نمی بینیش در نتیجه رابطه ی جالبی باهم ندارین عمو خیلی سعی میکنه یه جوری شما رو به سمت خودش بکشه ولی شما نه . ناهار خونه مامان بزرگی طبق معمول خوب نخوردی آخه گفتم که میای شمال اصلا سیستم ناهارو شامت عوض میشه مامان بزرگی از عروسی تعریف کرد و اینکه اصلا تو هوای بارونی خوش نگذشته و عکس ها و فیلم ها رو تماشا کردیم غروب هم رفتیم انزلی ولی اینقدر سرد بود از ماشین پیاده نشدیم و برگشتیم رشت . برگشتنی هم از اونجایی که از پیراشکیهای مغازه ایی نزدیک خونه مامانم اینا تعریف کرده بودم و از علاقه شما ...
28 آبان 1390

عید غدیر

امروز ٢٤ آّبانه و عیدغدیر ؛ از اونجایی که تازه رشت بودیم این تعطیلی رو نرفتیم و بابایی کلی کار داشت و یه عالمه دفتر و دستک برای کارش آورده بودخونه .امروز کلی تماس داشتیم برای تبریک ولی اگه رشت بودیم شاید بیشتر خوش میگذشت .کسی هم نبود که مامانی بهش ته کیسه بده در کل روز خوبی بود خوب عیده دیگه مگه نه ؟ شما هم کلی شیطونی میکردی و نمیذاشتی بابایی دفاترش روبنویسه . مثلا آنا خانم گوشی تو گوششه و داره شعر میخونه الهی من قربون این تقلیدات برم که هر چی میبینی میخوای تکرار کنی . میبوسمت عشقم ، برای همیشه دوستت دارم ...
26 آبان 1390

روز خداحافظی

جمعه ٢٠ آبان ١٣٩٠ امروز از اونجایی که بابایی جون دیروز ساعت ١١ صبح سواری رو رزرو کرده بود آماده رفتن شدیم خیلی سخته بعد از یه مدت که پیش مامان و بابات و تو شهر خودت هستی حالا دل بکنی و بری ولی چاره ایی نیست چون زندگی و خونه و همه چیزم دیگه تو یه شهر دیگه ست و باید به سرنوشت راضی باشم هر چند از بابایی جون قول گرفتم که یه روزی منو به شهر خودم برگردونه  و امیدوارم در آینده این موضوع تحقق پیدا کنه . توی راه اصلا اذیت نکردی انگار با سواری که بیام بهتر از اتوبوس میتونی طاقت بیاری و مامان کمتر دچار دردسر میشه وقتی که رسیدیم تهران هوا هم ابری بود و هم خیلی سرد .دوباره زندگی تو این شهر شلوغ رو باید شروع کنیم به امید روزای قشنگ..........
22 آبان 1390

90.8.19

امروز صبح بابایی از اونجایی که مغازه دایی جون حسن رو ندیده بود تصمیم گرفتیم بریم خونه مامان بزرگی و بابایی بره مغازه . در نتیجه ساعت ١١ عمو پرهام ما رو رسوند خونه مامان بزرگی و بابا رفت پیش دایی ؛ غروب هم خاله راحله و شوهرش اومدن و شب خوبی رو گذروندیم و واسه رفتن فردا آماده شدیم . آنا در حال پرسه زدن در کوچه . اینم موش موش مامان که چه ناز خوابیده .   ...
22 آبان 1390

امروز بابایی میاد

سه شنبه 17 آبان 1390 امروز بابایی جون ساعت 6 بلیط داره و میاد پیش ما ؛ من که خیلی خوشحالم تو رو نمیدونم ؟ از مدتها پیش به دختر خاله مهرنوش قول داده بودم که اومدم رشت برم پیشش آخه هر بار که میومدم نمیشد ولی اینبار دیگه خودش زنگ زد و گفت اگه نیام ناراحت میشه ساعت 5 با مامان بزرگی رفتیم خونه شون خاله راحله هم بخاطر سرماخوردگی ناشی از هوای دیروز و پریروز نتونست بیاد اونجا بهت خیلی خوش گذشت اگرچه خرابکاری کردی و شلوارتو ماژیکی کردی ولی در کل دخمل ناز و خوب مامانی بودی. از بدو ورود رفتی اتاق نیوشا و کوشا و با نیوشا بازی کردی. اینم نیوشا خانم خوشگل که از شما یکی دوسال بزرگتره . اینم...
21 آبان 1390

عید قربان

16آبان 1390 امروز عید قربانه و من خیلی دوست دارم که یه روزی بتونم برم به مکه و این روز بزرگ رو اونجا باشم ولی خوب بایدقسمت باشه و انسان به مرحله ایی از رشد معنوی و فکری برسه که لایق رفتن به خونه خدا باشه امیدوارم این امر برای من هم میسر بشه . از صبح تصمیم گرفتم که امروز رو یه جوری بگذرونم آخه هوا بازم بارونی و سرد بود بهمین خاطر تصمیم گرفتم اول بریم خونه مامان بزرگم و بعد عموم که خیلی وقت ندیده بودمشون . ساعت 5 رفتیم خونه مامان بزرگم و شما از اونجایی که نخوابیده بودین تا رسیدیم خونشون خوابتون برد و ما هم نشستیم پای حرفهای مامان بزرگی ؛ اون داستانهای قشنگی از گذشته تعریف میکنه و من عاشق قصه هاشم خیلی دوست دارم اونا رو بنویسم...
21 آبان 1390